فندق کوچک ما

فندق کوچک ما

فندق کوچک ما

فندق کوچک ما

4

خلاصه که از خونه موندن دل کندیم و رفتیم سر کار ... اما ۱ر از هیجان و حالا نمی خواستم حتی کسی خبرداره شه تا خودمون مطمئن تر بشیم ... کلی با هم وایبر بازی کردیم و خندیدیم ...  

عکس العمل همسر خیلی جالب بود .... همش منو نگاه می کرد و لبخند بزرگی می زد ... خیلی جالب بود !!!  

انگار که هنوز باورش نشده بود ...  

خودم هم هنوز باور نکردم .... خودم هم وقتی یادش می افتم اشک تو چشام جمع می شه و هزاران بار خدا رو شکر می کنم ... فندقکمونو سپردم دست خدای مهربونی که معجزه کرد و گذاشتش توی دلم ...  

از روزهای قبل همش باهاش حرف می زدم ... صبح ها که از خواب بیدار می شدیم بهش می گفتم به خداجون مهربون سلام کن و ازش تشکر کن که تو رو تو دل مامان گذاشته ...  

از خوندن خاطرات زایمان و بچه داشتن آدم ها اشکم ساعت ها سرازیر می شه ... اینقدر احساساتم رقیق شده که نگو ...  

دوشنبه باید برم آزمایشگاه و اون وقت تستس بارداری هم می دم ... از دکتر زنانم هم نتونستم زودتر از چهارشنبه ۲۴ ام وقت بگیرم و بار اولیه که می خوام برم پیش این خانوم دکتر ... از قبلیه اصلا خوشم نیومد !!! 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.