فردای اون روز که جواب آز را گرفته بودم و حتی روزهای قبلش تپش قلب شدیدی داشتم ... از هیجان انگار که همش قلبم تو دهنم بود ... حتی شب ها که می خواستم بخوابم اینقدر قلبم محکم می زد که نمی تونستم بخوابم ... اون روزها فکر می کردم اینا از عوارض بارداریه اما یکم که آروم تر شدم تپش قلبم هم آروم شد ...
صبح که رفتم مدرسه همش دنبال یه فرصتی می گشتم که به مدیرمون بگم ... خب به هر حال اون باید زود می فهمید تا یه فکری به حال خودش بکنه ...
تو یه فرصتی که کسی نبود بهش گفتم من یه نی نی دارم تو دلم ... اولش باور نکرد ... خب ما خیلی وقته با هم همکاریم ... و من خیلی کوتاه و مختصر یهویی بهش گفتم ... بعدش کلی بغلم کرد و منو بوسید و خیلی زیاد خوشحال شد چون خودش خیلی بچه ها را دوست داره و همش به من می گفت که دیگه وقتشه ... بعدش اما یهو به فکر فرو رفت که حالا برای سال آینده چیکار کنه ؟!!! همش می گفت خب من الان اصلا نمی خوام به بعدش فکر کنم ... آخه من چند نفر را جای تو بیارم !!!
آخه فندقک ما ایشالله وسطای شهریور دنیا میاد و اون موقع که من دیگه نمی تونم از اول مهر برم سر کار ... و خدارو شکر که مرخصی زایمان هم به 9 ماه رسیده !!!